Buried alive زنده بگور


 


چشمان من همش به ساعت بود که کار تموم بشه و برم پیش نیاز ، می‌خواستم شب باهاش برم بیرون و کلی‌ برنامه تو فکرم میومد و میرفت و حتی  فکر کردن به نیاز لبخند رو لبم میاورد 
چرا وقت نمیگذره دیگه خیلی‌ کلافه شده بودم ، 
چند ماهی‌ بیش نبود که از ازدواج من و نیاز می‌گذاشت و هر روز از روز قبل بیشتر بهش علاقمند میشودم چرا زمان انقدر دیر میگذاره ........موبیل من زنگ خورد  
پیمان: سلام  عشق--- فکر کردم که نیاز پای تلفن هست ولی‌ با تعجب صدای پدر نیاز را شنیدم  
فریاد - پدر نیاز -  با صدای وحشت زده گفت : پیمان زود خودتو برسون خونه حال نیاز خوب نیست 
حس می‌کردم نفسم بند اومده ، به سختی گفتم: نیاز ، نیاز ، چی‌ شد 
فریاد: خونسرد باش من خونه هستم حول نکن فقط خودت رو زود برسون خونه 

همه چیز رو ول کردم و سوار ماشین شدم تا خودم را به خونه برسونم ، هزاران فکر تو سرم میومد که چی‌ میتونه شده باشه که پدر نیاز پای تلفن نگفت
در باز کردم و پریدم توی خونه : نیاز نیاز ، نیاز کجاست 
فریاد : پیمان جان آروم باش نیاز تو حیاط هست ، و سعی‌ کن آروم باشی اون الان به کمک تو احتیاج داره سعی‌ کن آروم باشی‌ 
پریدم تو حیاط .. صحنه که دیدم هیچ وقت از یادم نمیره ، در جا خشک شدم ، چه بالایی سر نیاز اومده
خدای من یعنی‌ این نیاز من هست ........ 



 با دستش مشغول کندن زمین بود ، آنقدر با زور زمین را میکند که تمام ناخنهاش شکسته بود و از سر انگشتانش خون میامد. تمام بدنش شده بود خاک ، گل،  چندین بر صداش زدنم تا منو نگاه کرد
تو چشمش که نگاه کردم مثل این بود که اصلا اینجا نیست منو چند لحظه نگاه کرد تا به خودش اومد و با گریه به من گفت پیمان... پیمان... کمکم کن، اینها مادر منو زنده به گورش کردن





همینطور که گریه میکرد بغلش کردم گفتم نیاز آروم باش ،
نیاز: چطور آروم باشم مادرم را اینجا خاک کردن داره شیون می‌کنه و کمک می‌خواد ، پیمان تو رو به خدا کمکش کن
پیمان: باشه عشقم ، تو کمی‌ آروم باش من به مادرت کمک می‌کنم
اصلا نمیدونستم چه کار باید بکنم
در همین لحظه مادر نیاز - شهلا- اومد تو حیاط تا به نیاز نزدیک بشه
نیاز وحشت زده با خشم : پیمان ، پیمان، این همون زنی‌ هست که مادر منو خاک کرده و اومده وارد زندگی‌ ما شده و خودش را جای مادر من جا زده
شهلا: نیاز جان منم ، مادرت منو نمی‌شناسی
نیاز: برو کثافت تو مادر من نیستی‌ تو مادر منو کشتی‌ , خاکش کردی و جای اونو گرفتی‌
در همین لحظه نیاز با سرعت رفت توی آشپزخانه که یه چاقو برداره که من هم چون پشتش بودم و چاقو را از دستش گرفتم و بردمش روی مبل و به مادر نیاز گفتم برو جای که نیاز تو رو نبینه 
شهلا:پیمان جان ، خواهش می‌کنم دختر منو ول نکنی‌ ، همه امید این دختر تو هستی‌،
شهلا اومد که دست منو ببوسه خودم رو کشیدم کنار
پیمان: شهلا جون این چه حرفی‌ هست که میزانی‌ ، نیاز عشق من ,عمر من هست، من هیچ وقت نیاز را ترک نمیکنم ، ولی‌ الان وقت این حرفا نیست باید نیاز را زود برسونیم بیمارستان
 ادامه دارد...... 



تو راه بیمارستان نیاز را بغلم کرده بودم که از آمبولانس و دکتر نترسه ، فقط گریه میکرد ، سعی‌ می‌کردم آرومش کنم، باورم نمی‌شد که چه صحنه دیدم، راه بیمارستان به نظرم میومد که ساعت‌ها تو راه هستیم،

نیاز: پیمان منو کجا میبرین ، چرا به مادر من که تو حیاط خاک هست کسی‌ کمک نمی‌کنه

پیمان: عشقم ، تو نگران نباش من همه چیز را درست می‌کنم

نیاز: قول میدی، قول بده که به مادرم کمک کنی‌ و نزاری این زنیکه جاشو تو خونه ما بگیره

نمیدونستم چی‌ باید بگم، فقط ذل زده بودم تو چشمهای نازش و صورتش که غرقه اشک بود

سعی‌ می‌کردم خودم را کنترل کنم که متوجه نگرانی من نشه
 ادامه دارد......


چرا به بیمارستان نمیرسیم،،،،،
نمیدونستم چی‌ در انتظار من هست، اصلا فکرم دیگه کار نمیکرد ، فقط به این فکر می‌کردم که به نیاز هر جور شده باید کمک کنم که از این کابوس از این بیماری، از این ترس بیاد بیرون
به بیمارستان رسیدیم،
خیلی‌ سریع دکتر بخش اومد و شروع کرد با نیاز حرف زدن ، نیاز جواب هیچ کسی‌ رو نمیداد و رو کرده بود به من
نیاز:
پیمان بگو با من کسی‌ حرف نزنه اینها از من چی‌ میخوان ، منو از اینجا ببر بیرون خواهش می‌کنم
پیمان: عشقم، گلم، نگران نباش همه اینجا میخوان به تو کمک کنن
نیاز: به من کمک کنن چه کمکی‌ ، برین به مادر من کمک کنین ، این‌ها می‌خوام مادر منو بکشن
دکتر به من اشاره زد که برم باهاش حرف بزنم و در این مدت نیاز را بردن تو یه اتاق دیگه، صدای گریه و داد زدن نیاز را می‌شنیدم نمیونستم تحمل کنم، دکتر به من یه قرص آرام بخش داد و گفت اینو بخور من باید با شما حرف بزنم
دکتر: چند وقت هست که با هم ازدواج کردین
پیمان: ۴ماه می‌شه
دکتر :تا حالا چیزی شبیه این از زنت دیدی
پیمان: نه اصلا ، مشگل زن من چی‌ است چی‌ شده
دکتر: من باید به خانواده نیاز حرف بزنم
دکتر پدر و مادر نیاز را به اتاق برد ، فکر کنم بیش از ۱ ساعت با اونها حرف میزد ، دیگه طاقتم تموم شده بود، از پرستار خواستم که بزارن برم پیش نیاز ، گفتن که تا دکتر بخش اجازه نداده نمیتونی بری ، باید صبر کنی‌ که دکتر اجازه بده
پیمان: آخه خانم پرستار مشگل زن من مگه چی‌ هست من فقط می‌خوام کنارش باشم
پرستار: شما نگران  نباشین الان دکتر میاد
دقیقها واسه من مثل ساعت‌ها می‌گذشت ، چرا حرف دکتر با پدر و مادر نیاز تموم نمی‌شه
در اتاق دکتر باز شد قبل از اینکه دکتر به طرف من بیاد مادر نیاز‌-شهلا- پرید جلو
شهلا: پیمان جان قول بده که دختر منو ول نکنی‌ این همه امیدش تو هستی‌
پیمان: شهلا جان این چه حرفی‌ هست ، چرا کسی‌ به من نمی‌گه مشگل چی‌ هست
دکتر: پیمان بیا باید با شما حرف بزنم
دکتر: من از پدر و مادر نیاز خواستم که پرود پزشکی‌ نیاز را به من بدن
پیمان: چه پرونده پزشکی‌ ؟؟ مگه چی‌ شده
دکتر: این جور که معلوم هست نیاز از سنّ ۱۷ سالگی دچار این مشگل شده و تحد درمان هم هست . به شما کسی‌ از مشگل نیاز حرفی‌ زده؟
پیمان: نه، ولی‌ من اصلا نمیدونم شما در بار
ه چی‌ حرف میزنین ، چه مشکلی

دکتر: نیاز، مشگل روحی‌ و روانی‌ به اسم اسکیزوفرنی داره
پیمان: امکان نداره، چی‌ میگین ، زن نازنین من ؟؟؟؟ نه این غیر ممکن هست
دکتر: شما این مریضی رو می‌شناسین؟
پیمان: بله من خودم دکتر داروساز هستم
دکتر: ما مجبور هستیم نیاز را واسه چند مدت اینجا نگاه داریم و بهتر هست که الان شما به منزل برین چون فکر کنم باید با مادر و پدر نیاز هم حرف بزنین ، اگه کمکی‌ از دست من بر میاد میتونین بگی‌ ، اگه احتیاج به مشاور خانواده
هست ما در بیمارستان مشاوره برای بستگان بیمار هم در اختیار شما میذاریم

مدکتر همینطور که داشت حرف میزد دیگه متوجه نشدم چی‌ میگه، بعد از مدتی‌ که به خودم اومدم دیدم رو تخت بیمارستان هستم ، و پرستار گفت از جا تون بلند نشین الان دکتر میاد
پیمان: چی‌ شده من چرا اینجا هستم،
دکتر: پیمان آروم باش ، به شما فشار روحی‌ زیادی اومد و در حالی‌ که من داشتم با شما حرف میزدم شما از حل رفتین، متاسفم
فکر نمیکردم انقدر شما با شنیدن این حرف اذیت بشین
فکر می‌کردم دارم خواب میبینم، فکر می‌کردم ، یکی منو از این خواب بیداره کنه، حرفهای دکتر همش تو گوشم بود که گفت : متاسفم نیاز مشگل اسکیزوفرنی داره

متاسفم نیاز مشگل اسکیزوفرنی داره
 

من الان باید چه کار کنم, تمام فکرم پیش نیاز بود
پیمان: میتونم برم نیاز را ببینم
دکتر: الان نه شما در حال روحی مناسبی هستین نه نیاز , من گفتم که نیاز یک آمپول بزننن که کمی آروم بشه و بتونه بخابه تا فردا باید در مورد درمان ایشون هم با شما صحبت کنم هم و گروه پزشکی
پیمان: چرا گروه پزشکی ,
دکتر: درسته که بیماری نیاز مشخص هست ولی ما بار طبق قوانین بیمارستان نمیتونیم به بیمار دآرو بدهیم بار خلاف میل باطنی بیمار
پیمان: خوب یعنی حالا شما دیگه هیچ اقدامی نمیتونین واسه همسر من بکنین
دکتر: پیمان جان شما الان برو خونه تا فردا , فعللاً شما هم به کمی استراحت اهتیاج دارین
اصلا درست الان در خاطرم نیست که چه جوری رسیدم خونه, یادم نمیاد کی صبح شد , فقط همش صحنه زمین کندن نیاز جلو چشمام بود و اینکه به من التماس می‌کرد که بیا کمک کنیم و مادر منو از زیر خاک در بیاریم
روز بعد در بیمارستان
زودی وارد اتاق نیاز شدم , دلم شور میزد که الان در چه حال هست, وارد اتاق نیاز که شدم , دیدم داره با خودش حرف می‌زنه با اطرافش صحبت می‌کنه , نیاز رو به تخت بیمارستان بسته بودن, مدتی طول کشید تا متوجه شد که من تو اتاق هستم,
همش سعی می‌کردم که خودم را کنترل کنم که متوجه غم و نگرانی من نشه,
نیاز: پیمان تو رو خدا منو از اینجا نجات بده, چرا اینها منو به تخت بستن,
بعد شروع می‌کرد با اطراف خودش به حرف زدن,
اصلا دیگه نشانهای کامل شیتزوفرنی را داشت نشون می‌داد و همش با اطرفش حرف میزد 
دکتر: پیمان جان از دیروز تا حالا نیاز نه آب خورده نه غذا, و متاسفانه به پرستار و دکتر هم حمله می‌کنه و ما بخاطر سلامتی خودش مجبور شدیم که نیاز را به تخت ببندیم
پیمان: جداً این کارا لازم هست , چرا باید همسر منو به تخت ببندین
دکتر: همه اینها واسه خود نیاز ضروری هست , و خطر اینکه به خود و دیگران اسیب برسونه هست و متأسفم ولی ما مجبور هستیم, بهترین کار این هست که سعی کنی همسرت را راضی کنی که هم غذا و آب بخوره هم دارو استفاده کنه , ما همه تلاش خودمون را کردیم ولی نه قبول دارو می‌کنه و چیزی میخوره


ادامه دارد .....