چشمان من همش به ساعت بود که کار تموم بشه و برم پیش نیاز ، میخواستم
شب باهاش برم بیرون و کلی برنامه تو فکرم میومد و میرفت و حتی فکر کردن به نیاز لبخند رو لبم میاورد
چرا وقت نمیگذره دیگه خیلی کلافه شده بودم ،
چند ماهی بیش نبود که از ازدواج من و نیاز
میگذاشت و هر روز از روز قبل بیشتر بهش علاقمند میشودم چرا زمان انقدر دیر
میگذاره ........موبیل من زنگ خورد
پیمان: سلام عشق--- فکر کردم که نیاز پای تلفن هست ولی با تعجب صدای
پدر نیاز را شنیدم
فریاد - پدر نیاز - با صدای وحشت زده
گفت : پیمان زود خودتو برسون خونه حال نیاز خوب نیست
حس میکردم نفسم بند اومده ، به سختی گفتم:
نیاز ، نیاز ، چی شد
فریاد: خونسرد باش من خونه هستم حول نکن فقط خودت رو زود
برسون خونه