نزدیک های ظهر بود,
هی به یه گوشه نگاه میکرد و لبخندی کودکانه میزد,
سیگار پشت سر هم میکشید, و زیر لب حرف میزد,
به من نگاهی میکرد و لبخند میزد
پیمان:
عشقم چیزی میخواهی?
نیاز:
نه چطور مگه ?
پیمان:
هیچی همینطوری پرسیدم
بعد از یه سکوت طولانی از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش نگران بودم که رفته تو اتاق و چه کار میکنه , جلو خودم را گرفتن که نروم تو اتاق ولی همه حواسم به اتاقش بود از توی اتاق صداش میآمد که داشت حرف میزد و میخندید, صدای کمد,
چمدون,
و
,,, بعد از ۱ ساعت از اتاقش اومد بیرون با یه چمدون و گفت : بشین میخوام باهت حرف بزنم,
خوشحال شدم که میخواد با من حرف بزنه و کنجکاو که این چمدون چی هست
نیاز:
از دست من خواهش میکنم که ناراحت نشو برای چیزی که الان میخوام بهت بگم
پیمان
: عشقم
, گلم
, من از دسته تو هیچ وقت ناراحت نمیشم
نیاز:
میدونم ولی این دفعه فکر کنم ناراحت بشی
پیمان:
نه عزیزم, بگو, حالا مگه چی شده?
نیاز:
میدونی که دوستت دارم - با اخم به یه گوشه نگاه کرد و زیر لب گفت , صبر کن خودم میگم-
پیمان:
آره عزیزم میدونم, بگو واسم که چی شده
نیاز:
راستش,
من عاشق یک کسه دیگری هستم و همیشه بودم, ولی خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم,
و الان اومده اینجا
پیمان:
خوب
, حالا این شخص کی هست و چی شده?
نیاز:
من تو ایران که کلاس انگلیسی میرفتم باهاش اشنا شد معلم زبان من بود و با هم دوست شدیم و الان هم اومده اینجا ولی چون متاهل بود رابطه ما به جای نمیتونست بکشه و مامان من هم مخالف این رابطه بود.
پیمان : عزیزم , حالا این کسی که تو میگی کجا هست و چی شده که الان به این فکر افتادی?
نیاز:
الان اومده کانادا دنبال من و خواهش میکنم از دست من ناراحت نشو . تو خیلی خوبی ...ولی این عشق اول من هست الان هم اینجا پیش من ایستاده-
نگاه به گوشه اتاق و یه لبخند--
پیمان
: گلم
, پس واسه همین چمدون را بستی?
نیاز:
آره,
اومده دنبالم و من هم میخوام باهاش برم
پیمان:
ببینم,
این دوست که میخواهی باهاش بری میدونه که ما با هم ازدواج کردیم
نیاز; آره میدونه ولی میگه واسم مهم نیست
نیاز:
میدونم و میدونه, فردا میریم طلاق میگیریم و من میخوام با فرید باشم
پیمان:
عشقم
, من خوشال میشم که تو خوش بخت باشی
نیاز:
ای چه خوب, خیلی نگران بودم که از دسته من ناراحت بشی
پیمان:
عزیزم گفتم من هیچ وقت از دسته تو ناراحت نمیشم,
ولی آخه عزیزم اینجا که کسی نیست
نیاز:
چرا فرید اینجا پیش من وایستاده و همه حرفای ما را هم میشنوه و از اینکه تو در طول این مدت هم به من انقدر رسیدی خوشحال هست
پیمان:
باشه گلم, ولی عزیزم اینجا کسی نیست,
و من متاسفانه کسی رو نمیبینم
نیاز:
تو نمیبینی ولی من میبینم, و وقتی که وقتش رسید تو هم میبینیش
پیمان:
باشه عشقم
نیاز:
هی به من نگو عشقم لطفاً فرید ناراحت میشه
پیمان:
باشه گلم
ادامه در قسمت ۲ ........
قسمت
۲
پیمان : خوب پس چی صدات کنم,
نیاز: همون نیاز خوبه
پیمان: باشه نیاز جان, ولی من کمی نگران شما دو نفر هستم
نیاز : چه خوب پس تو هم میبینیش
پیمان: نه نمیبینم ولی تو میگی که اینجا است با اینکه من نمیبینمش, ولی نگرانی من سر چیز دیگه هست سر دیدن یا ندیدن الان نیست
نیاز: پس واسه چی نگران , تو که گفتی از دست من ناراحت نمیشی
پیمان: - اصلا هول کرده بودم نمیدونستم که باید چی بگم, به چشماش که نگاه میکردم میترسیدم حرفی بزنم که به هم بریزه و کاری بکنه که بعد پشیمونی باشه- خوب آخه تو میگی فرید تازه اومده و جای هم نمیشناسه
نیاز: خوب آره ولی الان روحش اینجا است خودش بعد میاد
پیمان: روحش ? مگه فوت کرد?
نیاز: نه خدا نکنه, منظورم این هست که .... چه جوری بگم الان مثل روح هست ولی کم کم کامل میشه بعد همه میتونن ببیننش
پیمان: من که نمیدونم چی میگی ولی باشه , هر جور که تو میگی, ولی من یه پیشنهاد واسه تو دارم
نیاز: چی? میخواهی بگی با فرید نرم? من تصمیم رو گرفتم من میخوام با فرید زندگی کنم
پیمان: به مامانت اینها خبر دادی
نیاز: نه اصلا, از تو هم خواهش میکنم اصلا به مامان من چیزی از فرید نگو, اصلا از فرید خوشش نمیاد
پیمان: خوب مامانت زنگ میزنه به من.. من چی بهش بگم, ?
نیاز: جواب تلفن مامان منو فعلا نده تا خودم یه فکری بکنم
پیمان : ببین , من فکر کنم تو در این خونه باش با فرید و جای نرو چون همینجور که من فرید رو نمیبینم ادمهای دیگه هم نمیبینن, و فعلا شما اینجا باشین تا فرید که روح و جسمش کامل شد بعد فکر آینده را بکنین
نیاز: بذار از فرید بپرسم,- نگاهی کوتاه به کنار دستش و لبخند- فرید میگه شما هم اینجا میمونین
پیمان: نه به ایشون بگو که من از خونه میرم بیرون
نیاز: تو کجا میری
پیمان: من حالا یه جای پیدا میکنم فکر اونو تو اصلا نکون, بهتر هست که الان شما جای فعلا نرین و اینجا باشین بعد هم که همه چیز درست شد فکر دیگری میکنم
پیمان: --ترسه بدی همه وجدم را گرفته بود و میترسیدم که پیشنهاد منو قبول نکنه و از خونه بذاره بره بیرون و اتفاقی واسش بیفته
پیمان: من میرم اشغال را ببرم بیرون زود بر میگردم
نیاز : باشه من با فرید باید حرف بزنم و رو پیشنهاد تو فکر کنم
از
خونه
که
اومدم
بیرون
زودی
به
مادر
نیاز
- شهلا- زنگ زدم و کل ماجرا را واسش گفتم
شهلا: پیمان جون نزاری که نیاز از خونه بره بیرون من بعداً ماجرا فرید رو واست میگم, ولی باید یه فکری بکنی
پیمان: من گفتم اومدم اشغال بذارم بیرون اگه نرم تو شک میکنه و گفته که به شما هم زنگ نزنم
شهلا : به نظر من زنگ بزن به بیمآرستان ببین چی میگن
در
این
فرصت
زود
زنگ
زدم
به
بیمآرستان
و
گفتن
هر
چه
زودتر
به
۹۱۱ زنگ بزن و بگو که نیاز را باید بییارن بیمآرستان
جلو
اشکم
رو
نمیتونستم
بگیرم
چون
میدوستم
که
به
۹۱۱ زنگ زدن با پلیس میان و نیاز را میبران بعد از اینکه خودم رو آروم کردم بالاخره زنگ زدم به ۹۱۱ و ماجرا را گفتم و پلیس هم کمتر از ۳ دقیقه به خونه رسید و ......
ادامه
دارد
......