Baggage -- چمدان



نزدیک های  ظهر بود, هی به یه گوشه نگاه می‌کرد و لبخندی کودکانه میزد, سیگار پشت سر هم میکشید, و زیر لب حرف میزد, به من نگاهی می‌کرد و لبخند میزد

پیمان: عشقم چیزی میخواهی?
نیاز: نه چطور مگه ?
پیمان: هیچی همینطوری پرسیدم
بعد از یه سکوت طولانی از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش نگران بودم که رفته تو اتاق و چه کار می‌کنه , جلو خودم را گرفتن که نروم تو اتاق ولی همه حواسم به اتاقش بود از توی اتاق صداش میآمد که داشت حرف میزد و میخندید, صدای کمد, چمدون, و ,,, بعد از ۱ ساعت از اتاقش اومد بیرون با یه چمدون و گفت : بشین میخوام باهت حرف بزنم, خوشحال شدم که می‌خواد با من حرف بزنه و کنجکاو که این چمدون چی هست
نیاز: از دست من خواهش می‌کنم که ناراحت نشو برای چیزی که الان می‌خوام بهت بگم
پیمان : عشقم , گلم , من از دسته تو هیچ وقت ناراحت نمیشم
نیاز: میدونم ولی این دفعه فکر کنم ناراحت بشی
پیمان: نه عزیزم, بگو, حالا مگه چی شده?
نیاز: میدونی که دوستت دارم - با اخم به یه گوشه نگاه کرد و زیر لب گفت , صبر کن خودم می‌گم-
پیمان: آره عزیزم میدونم, بگو واسم که چی شده
نیاز: راستش, من عاشق یک کسه دیگری هستم و همیشه بودم, ولی خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم, و الان اومده اینجا
پیمان: خوب , حالا این شخص کی هست و چی شده?
نیاز: من تو ایران که کلاس انگلیسی میرفتم باهاش اشنا شد معلم زبان من بود و با هم دوست شدیم و الان هم اومده اینجا ولی چون متاهل بود رابطه ما به جای نمیتونست بکشه و مامان من هم مخالف این رابطه بود.
 پیمان : عزیزم , حالا این کسی که تو میگی کجا هست و چی شده که الان به این فکر افتادی?
نیاز: الان اومده کانادا دنبال من و خواهش می‌کنم از دست من ناراحت نشو . تو خیلی خوبی ...ولی این عشق اول من هست الان هم اینجا پیش من ایستاده- نگاه به گوشه اتاق و یه لبخند--
پیمان : گلم , پس واسه همین چمدون را بستی?
نیاز: آره, اومده دنبالم و من هم می‌خوام باهاش برم
پیمان: ببینم, این دوست که میخواهی باهاش بری میدونه که ما با هم ازدواج کردیم
 نیاز; آره میدونه ولی میگه واسم مهم نیست
پیمان: میدونم که واسش مهم نیست ولی در هر حال الان ما با هم ازدواج کردیم
نیاز: میدونم و میدونه, فردا میریم طلاق میگیریم و من می‌خوام با فرید باشم
پیمان: عشقم , من خوشال میشم که تو خوش بخت باشی
نیاز: ای چه خوب, خیلی نگران بودم که از دسته من ناراحت بشی
پیمان: عزیزم گفتم من هیچ وقت از دسته تو ناراحت نمیشم, ولی آخه عزیزم اینجا که کسی نیست
نیاز: چرا فرید اینجا پیش من وایستاده و همه حرفای ما را هم میشنوه و از اینکه تو در طول این مدت هم به من انقدر رسیدی خوشحال هست
پیمان: باشه گلم, ولی عزیزم اینجا کسی نیست, و من متاسفانه کسی رو نمیبینم
نیاز: تو نمیبینی ولی من می‌بینم, و وقتی که وقتش رسید تو هم میبینیش
پیمان: باشه عشقم
نیاز: هی به من نگو عشقم لطفاً  فرید ناراحت می‌شه
پیمان: باشه گلم

ادامه  در قسمت ۲ ........



قسمت ۲
پیمان : خوب پس چی صدات کنم,
نیاز: همون نیاز خوبه
پیمان: باشه نیاز جان, ولی من کمی نگران شما دو نفر  هستم
نیاز : چه خوب پس تو هم میبینیش
پیمان: نه نمیبینم ولی تو میگی که اینجا است با اینکه من نمیبینمش, ولی نگرانی من سر چیز دیگه هست سر دیدن یا ندیدن الان نیست
نیاز: پس واسه چی نگران , تو که گفتی از دست من ناراحت نمیشی
پیمان:  - اصلا هول کرده بودم نمی‌دونستم که باید چی بگم, به چشماش که نگاه می‌کردم میترسیدم حرفی بزنم که به هم بریزه و کاری بکنه که بعد پشیمونی باشه- خوب آخه تو میگی فرید تازه اومده و جای هم نمیشناسه
نیاز: خوب آره ولی الان روحش اینجا است خودش بعد میاد
پیمان: روحش ? مگه فوت کرد?
نیاز: نه خدا نکنه, منظورم این هست که .... چه جوری بگم الان مثل روح هست ولی کم کم کامل می‌شه بعد همه میتونن ببیننش
پیمان: من که نمی‌دونم چی میگی ولی باشه , هر جور که تو میگی, ولی من یه پیشنهاد واسه تو دارم
نیاز: چی? میخواهی بگی با فرید نرم? من تصمیم رو گرفتم من می‌خوام با فرید زندگی کنم
پیمان: به مامانت اینها خبر دادی
نیاز: نه اصلا, از تو هم خواهش می‌کنم اصلا به مامان من چیزی از فرید نگو, اصلا از فرید خوشش نمیاد
پیمان: خوب مامانت زنگ می‌زنه به من.. من چی بهش بگم, ?
نیاز: جواب تلفن مامان منو فعلا نده تا خودم یه فکری بکنم
پیمان : ببین , من فکر کنم تو در این خونه باش با فرید و جای نرو چون همینجور که من فرید رو نمیبینم ادمهای دیگه هم نمیبینن, و فعلا شما اینجا باشین تا فرید که روح و جسمش کامل شد بعد فکر آینده را بکنین
نیاز: بذار از فرید بپرسم,- نگاهی کوتاه به کنار دستش و لبخند- فرید میگه شما هم اینجا میمونین
پیمان: نه به ایشون بگو که من از خونه میرم بیرون
نیاز: تو کجا میری
پیمان: من حالا یه جای پیدا می‌کنم فکر اونو تو اصلا نکون, بهتر هست که الان شما جای فعلا نرین و اینجا باشین بعد هم که همه چیز درست شد فکر دیگری می‌کنم
پیمان:  --ترسه بدی همه وجدم را گرفته بود و میترسیدم که پیشنهاد منو قبول نکنه و از خونه بذاره بره بیرون و اتفاقی واسش بیفته
پیمان: من میرم اشغال را ببرم بیرون زود بر می‌گردم
نیاز : باشه من با فرید باید حرف بزنم و رو پیشنهاد تو فکر کنم
از خونه که اومدم بیرون زودی به مادر نیاز - شهلا- زنگ زدم و کل ماجرا را واسش گفتم
شهلا: پیمان جون نزاری که نیاز از خونه بره بیرون من بعداً ماجرا فرید رو واست می‌گم, ولی باید یه فکری بکنی
پیمان: من گفتم اومدم اشغال بذارم بیرون اگه نرم تو شک می‌کنه و گفته که به شما هم زنگ نزنم
شهلا : به نظر من زنگ بزن به بیمآرستان ببین چی میگن
در این فرصت زود زنگ زدم به بیمآرستان و گفتن هر چه زودتر به ۹۱۱ زنگ بزن و بگو که نیاز را باید بییارن بیمآرستان
جلو اشکم رو نمیتونستم بگیرم چون میدوستم که به ۹۱۱ زنگ زدن با پلیس میان و نیاز را میبران بعد از اینکه خودم رو آروم کردم بالاخره زنگ زدم به ۹۱۱ و ماجرا را گفتم و پلیس هم کمتر از ۳ دقیقه به خونه رسید و ......


ادامه دارد ......