True Blood خون واقعی





وارد خونه که شدم دیدم تو آشپزخونه ایستاده و به یه جا خیره شده و یه چاقو بزرگ تو دستش هست و خیلی‌ آروم می‌کشید رو دستش ،خیلی‌ حول کرده بودم نمیدستم که چی‌ باید بگم 
با لبخند وارد آشپزخونه شدم، ( صدای قالب خودم را میتونستم بشنوم



پیمان: سلام گلم  .خوبی ؟ 
نیاز : سلام گلم آره خوبم تو چطوری کار چطور بود 
پیمان: بد نبود ، تو چه کار کردی 
همیشه وقتی‌ این سوال را می‌کنم تمام کارهای روزاش را برام کامل توضیح  میده 
نیاز : ساعت ۱۲ از خواب بیدار شدم , یه چای درست کردم، رفتم حمام ، بعد ناخنم را لاک زدم ، با مامانم حرف زدم و بعدش هم چدتا فیلم نگاه کردم 
پیمان: چه خوب عشقم ، مامان چطور بودن ؟ 
هنوز چاقو تو دستش بود و با چاقو که در دست داشت حرف میزد ، هنوز میترسیدم که ازش بپرسم واسه چی‌ چاقو را برداشت و چرا نمیذاره کنار 
نیاز : آره خوب سلام رسوند گفت شاید بعد کار یه سربیاد اینجا 
پیمان: چه خوب ، پس میخواستی غذا درست کنی‌ ؟  
نیاز: غذا؟ نه واسه چی‌ ؟ 
پیمان: چون میبینم که تو آشپزخونه هستی‌ و فکر کردم چاقو برداشتی که غذا درست کنی‌ ؟  
قلبم مثل چی‌ میزد که حالا چی‌ می‌خواد جواب بده 
نیاز: چاقو ....؟؟ آهان اینو میگی‌ نه نمیخواستام غذا درست کنم 
 اصلا به روم نیاوردم که چی‌ گفت با لبخند گفتم - خوب بیا با هم غذا درست کنیم خیلی‌ وقته که با هم چیزی درست نکردیم 
رفتم جلو که چاقو را ازش بگیرم گفت: این همه چاقو چرا حالا اینو میخواهی‌ 
پیمان: باشه ، ولی‌ پس این چاقو رو بذار سر جاش خدا نکرده اتفاقی‌ میافته 
نیاز: نه این چاقو را واسه کاری لازم دارم 
خیلی‌ یواش نزدیکش شدم و بوسش کردم و گفتم یادت رفته بود منو بوس کنی‌ وقتی‌ اومدم خونه ،خوشگل خانومی 
نیاز: ببخشید عشقم ، امروز خیلی‌ فکرم مشغول هست ،همش داشتم به تو فکر می‌کردم اعصابم کمی‌ به هم ریخته 
همینطور که بهش نزدیک شدم که بوسش کنم یواش چاقو را ازش گرفتم و آروم تو گوشش گفتم راستی‌ چقدر لاکت  قشنگه  
نیاز: اوه مرسی‌ میدونتسم که دوست داری اینو تازه گفتم 
یواش با حرف زدم از آشپزخونه اوردمش بیرون ، هنوز نمیدونستم که واسه چی‌ چاقو برداشته بود 
با خنده بهش گفتم : گلم من امروز حال غذا درست کردن ندارم , خیلی‌ وقته هوس غذا بیرون کردم 
نیاز :  - لبخندی زد - اتفاقا من هم همینطور 
پیمان : خوب بگو ببینم هوس چی‌ کردی و کجا بریم 
نیاز: فرقی‌ نمی‌کنه ،خیلی‌ گرسنه هستم بعدش هم می‌خوام  بهات حرف بزنم برو یه چیز بگیر زود بیا 
ترسیده بودم ،نمیتونتسم تنها تو خونه بذارمش 
پیمان: خونه نه، بیا بریم با هم باشیم  
نیاز: حالا من حتما باید بهات بیام 
پیمان:آره گلم نمی‌خوام تنها برم
سوار ماشین شدیم ، زیر لب با خودش حرف میزد ، فهمیدم که دوباره حالش خوب نیست.هی‌ میگفت خودم میدونم، خودم میدونم ......خودم میدونم......

ادامه  ...........

اصلا نمی‌دونم چه جوری رفتم و رانندگی‌ کردم
هر جور که بود با ترس رفتم و سعی‌ می‌کردم که تو راه رفتاری داشته باشم که باعث ناراحتی‌ نیاز بشه
تو راه برگشت به خونر بودیم که شروع کرد با من به حرف زدن
نیاز :پیمان ، حالت خوبه
پیمان: بله گلم خوبه خوب ، چطور مگه
نیاز: حس می‌کنم که حالت زیاد خوب نیست
پیمان: نه عزیزم شاید کمی‌ خسته باشم ولی‌ چیزی واسه نگرانی نیست
نمیتونتسم بفهمم منظورش چی‌ هست ، نمیخواستام که به این گفتگو هم ادامه بدم ، گیج شده بودم چی‌ بگم چی‌ نگم
به خونه رسیدم ، میز رو مراتب کردم برای غذا خوردم ، دیدم داره دوباره دنبال چاقو میگرده ، دیگه نگران شدم
پیمان: عشقم چیزی لازم داری
نیاز: نه هیچی‌، .......پیمان تو همه چاقو را چرا جم کردی
پیمان : ----دیگ نمیتونستم چی‌ بگم --- آره عزیزم جم کردم
نیاز: تو از من می‌ترسی‌ ؟
پیمان: ترس ......!،،، چه طور
نیاز: ---لبخندی اومد رو لبش ---- من که میدونم تو همه چیز رو جم کردی ولی‌ من می‌خوام بهت کمک کنم
پیمان: کمک به من" !!!!! ؟؟؟؟
نیاز: بگو چاقو را کجا گذاشتی ؟
پیمان: نیاز ، گلم واسه چی‌ چاقو لازم داری
نیاز: عشقم ، تو مریض هستی‌
پیمان: ---- نمیونتسم باید چه کار کنام ، سعی‌ می‌کردم کاری نکنم که شک کنه یا ناراحت بش--- خوب من چه مشگلی دارم
نیاز : من هم درست نمی‌دونم ولی‌ میدونم که من می‌تونم بهت کمک کنم، به من میگم من هستم که می‌تونم به تو کمک کنم
پیمان: کی‌ بهت میگه
نیاز: تو چه کار داری ولی‌ میدونم که اونها درست میگم و من می‌تونم بهت کمک کنم

ادامه دارد ............


نه میتونستم نه بگم نه آره بگم، کم کم داشت عصبانی‌ میشده که گفتم : گلم آره درست میگی‌ من هم وهند وقتی‌ هست که حس میکنم زیاد حال خوبی ندارم
نیاز: پس خدت هم قبول داری که حالت خوب نیست و به کمک من احتیاج داری
پیمان: من منظورت را نمیفهمم ، به کمک تو ؟.....
نیاز : خوب آره به کمک من، پس بگو چاقو را کجا گذاشتی
پیمان: با چاقو چه کار میخواهی‌ بکنی‌
نیاز: ترسیدی ؟؟؟
پیمان: نه ،واسه چی‌ بترسم ، ولی‌ می‌خوام بدونم میخواهی‌ چه کار کنی‌
نیاز : ببین عشقم تو مریض هستی‌ ،و من می‌خوام بهت خون بدم، تو باید از خون من بخوری تا حالت خوب بشه
عاک برهس کردم که بدنم سردشد ، ولی‌ می‌خواستم چیزی نشونم ندم
پیمان: عشقمم چرا فکر میکنی‌ که خون تو میتونه کمک من بکن
نیاز: من میدونم بعدش هم به من گفتن که باید به تو خون بدم تا حالت خوب بشه
پیمان : کی‌ بهت گفته ؟
نیاز: تو چه کار داری
نمیخواستام با سوال زیاد گیجش کنم ، و شاید به دیگه به حرفم گوش نده
پیمان: میدنی چی‌ عشقم ، پس یاا با هم بریم بیمارستان و بذاریم یه دکتر هم منو ببینه ، فکر کنم اینجوری بهتر باشه
نیاز: بیمارستان !!!! نه اصلا !!!! اونها نمیتونن بفهمن که مشگل تو چی‌ هست، تو اگه از خونمن بخوری زود خوب میشی‌
پیمان : چرا باید از خون تو بخورم تا خوب بشم 
نیاز : خون من پاک هست خون من واقعی هست، true Bloodt
پیمان : عزیزم ، بذار من فکر کنم ، چون اینها که تو میگی‌ قبولش واسه من کمی‌ سخت
نیاز : فکر میکنی‌ ،من اشتباه
پیمان : نه عزیزم ولی‌ فعلا صبر کن تا من فکر کنم
تا دیدم فرصت مناسب هست و نیاز رفت همام ، زنگ زدم به
۹۱۱ و ماجرا را تعریف کردم و از ۹۱۱ خواستم تو این فرصت به بیمارستان هم زنگ بزنن و خبر بدن که نیاز را میخواهیم دوباره بستری کنیم
ادامه .........



مدت زیادی طول نکشید که پلیس به خونه رسید و وقتی که وارد خونه شدن نیاز خیلی اعصبی شد, و به من میگفت اینها اینجا چه کار می‌کنن یکی از مامورین پلیس رفت که با نیاز حرف بزنی و یکی دیگه منو کشید کنار که با من حرف بزنه
من همه ماجرا را واسه پلیس توضیح دادم و او هم گفت از بیمآرستان هم به ما زنگ زده شده و از اونجا که نیاز روی فرم ۴۵ هست باید ببریمش بیمارستان
من به پلیس هی اسرار می‌کردم که من هم میدونم ولی بزارین راضیش کنم که با ماشین من بریم, پلیس هم گفت امیدوارم که بتونی راضیش کنی چون اگه راضی نشه ما متاسفانه باید به نیاز دستبند بزنیم و ببریمش
باورم نمی‌شد از چیزای که میشدنیدم
به پلیس می‌گم: چرا دستبند مگه این کاری کرده که باید دسبند بهش بزنین
پلیس: من شما را درک می‌کنم میدونم که زنت رو خیلی دوست داری ولی دادگاه و دکتر مالج ایشون را گذاشتن روی فرم ۴۵
پیمان: حالا رو هر فرم که میخوان گذشته باشن ولی آخه چرا دستبند
پلیس: خواهش می‌کنم آروم باشین ولی جداً از دست ما هم خارج هست و این وظیفه ما هست که ایشون را ببریم بیمارسان
پیمان: خوب اگه می‌شه بیگن امبولانس بیاد باز هم خیلی بهتره
پلیس: امبولانس قدرت اجری نداره و حق چنین کاری با خلاف میل بیمار نمیتونه بکنه ولی ما می‌تونیم
پس به من اجاز بدین من با نیاز حرف بزنم که راضی بشه با من بیاد
پلیس: اگه بتونی راضی کنی که با تو بره بیمارستان ما موشگلی نداریم ولی ما باید دنبال شما بیایم بیمارستان
بعد از کلی حرف زدن با نیاز بالاخره راضی شد که بریم بیمآرستان و تو راه هم دیگه با من حرف نمیزد معلوم بود که تو سرش داره با ادمای دیگه حرف میزنبه
بیمارستان که رسیدیم نیاز را زود بستری کردن و بعد من دیدم که نیاز را بستن به تخت
به چشمی پور از اشک به دکتر گفتم آخه این کار لازم هست
دکتر: پیمان جان ما همه اینجا خوبی نیاز را میخواهیم و ایشون نمیزاشتن که ببریمش تو اتاق و تو بخش و این هم واسه خودش خطرناک هست هم دیگران , متأسفم که چنین صحنهای رو باید ببینی ولی همه اینها واسه خود نیاز هست و بعدش به من هم یه قرص ارم بخش داد و گفت من با تو و پلیس یه جلصه کوتاه گذاشتم
رفتم تواتاق و و پلیس و دکتر مالج نیاز شروع کریدیم به حرف زدن
نمیتونستم جلو اشکم رو بگیرم با چیزهای که دیده بودم
پلیس: من شما رو خیلی خوب درک می‌کنم ولی چند نکته را هم باید به شما اختار بدم , اون هم اینکه همسر شما دچار مشگل بزرگی هست و حتی اگه شک کنی که حالش برگشته باید به ۹۱۱ زنگ بزنی چون ایشون هم میتونه به خودش و شاید هم به شما اسیب وارد کنه و از اونجا که شما مسول هستین این وظیفه شما هست که به پلیس خبر بدین
دکتر: پیمان جان , میدونم ناراحت هستی درک می‌کنم , ولی اینو باید قبول کنی که وقتی که نیاز حالش بعد می‌شه این دیگه خودش نیست , خطر اینکه به تو یا به خودش صدمه بزنه خیلی هست , این دفعه می‌خواسته به تو خون بده ولی اگه میخواست خون تو رو بخوره میخواستی چه کار کنی, تو باید هر لحظه که احساس کردی که حال نیاز داره بر می‌گرده زود به ۹۱۱ زنگ بزنی حتی اگه اشتباه کرده باشی , چون یه بار دیر زنگ زدن به پلیس میتونه بائس یه فاجه بزرگی بشه که شاید غیر قابل جبران باشه
بعد دکتر به پلیس گفت که من به پیمان ارمبخش خیلی سنگینی دادن و دیگه ایشون اجاز رانندگی نداره
پلیس: پیمان تو دیگه کاری که میتونستی کردی دیگه اینجا نیاز بهترین دکتر بالا سرش هست و لازم نیست تاکسی بگیری ما میبریمت خونه بعد فردا سر فرصت میتونی بیای و ماشینت را از اینجا برداری و همسرت را هم ببینی
این دفعه بودن نیاز در بیمارستان دو هفته طول کشید ,دو هفته که واسه من مثل تو سال طول کشید هنوز صحنها تو ذهنم هک شده که چطور همسر نازنین منو بستن به تخت و بهش آمپول میزدن